دارم با یه نفر صحبت می کنم .از پشت سر صدام میزنه. برمی گردم ،چند ثانیه فقط نگاهش می کنم .بعد خودم را جمع و جور می کنم و سلام علیک می کنیم و بهش میگم به خاطر نوری که تو چشم هام بود درست صورتت را ندیدم برای همین طول کشید تا بشناسمت. اما هم خودش فهمید هم من می دونستم به خاطر چیز دیگه ای بود که نتونستم همون لحظه ی اول مطمئن بشم خودشه و با گرمی باهاش حال و احوال کنم 

 در این مواقع می ترسم از خودم ، از عاقبتم. این اولین بار نیست که همچین اتفاقی برای دوستی میفته . اتفاقی که کم کم رخ میده .موریانه طور .

 

خداجون آخر داستان دنیای ما ختم به خیر بشه.

مرتبط

 

موضوع بسیار تکراری است ، میدونم :)

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها