چهارمین باری هست که اندکی بیشتر از حد سلام با هم همکلام شدیم
وسط حرف هامون یهو بهم میگه : "چی چی جون قرآن و حدیث بخون"
فکر می کنم ببینم چی شد که این حس بهش دست داد که من اهل قرآن و حدیث نیستم
می بینم بهش گفتم: "این روزها ذهنم خیلی شلوغ هست و برای این که به چیزی فکر نکنم، تمام وقت بی کاریم را به موسیقی گوش میدم ! میدونم شاید موسیقی مفید نباشه و حتی بعضی هاش مضر هم هست اما عمیقا حس می کنم ضرر این موسیقی های مونگلی در حال حاضر برای من کمتر از فکر های سمیِ"
یاد حلقه اشک و بغضش برای نبود نماز جماعت در این نزدیکی ها میفتم و نگرانیش برای از دست دادن ایمان و نگاه مومن اندر کافرش به من موقع توصیه به توکل به خدا و سپردن ایمانش به خودش :))
کلا منو خیلی داغون دیده بود از اول گویا :دی
واسش از خدا طلب صبر،عقل،مغرور نشدن به ایمان و اندکی مهربانی می کنم.
:)
درباره این سایت