وقتی با چهره‌ی غمگین دارن آمادم می‌کنند که خبر- شهادت سردار سلیمانی- را بهم بدن.و من که می‌فهمم خبر خوبی قرار نیست بشنوم یه فکر ترسناک میاد تو ذهنم.وقتی میگن چی شده، طبیعی برخورد می‌کنم!!! چون به خبر ترسناک تری فکر کرده بودم و دیگه این که این حالت برای من طبیعیه! و چند ساعت یا حتی چند روز بعد از شوک خبر وارده بیرون خواهم اومد .اما تنها چیز نگران کننده در لحظه برای من یه چیزه و اون یه چیز واسم جنگه .به نظرتون از جنگ باید ترسید؟؟؟ من جنگ را شنیدم .نه بودم ،نه دیدم .‌.فقط پس لرزه هاشو چشیدم.هیچ کس دوست نداره نا آرومی را .هیچ کس دوست نداره سختی زیادتر از اینو .فرقی که ایران ۵۹ با ایران ۹۸ داره چهل سال مقاومت همه جانبه است این چهل سال حرکت در مسیر از بعضی بد جوری انرژی گرفته و خستشون کرده.وضعیت کشور ما در حال حاضر شده مثل یه بچه ای که مدتیه تب شدید داره و تبش پایین نمیاد ،ضعیفه، نیاز داره به پرستار ها و دکترای دلسوز،  نیاز داره به آرامش و سکوت .این که این مدت دووم آورده واسه دست نوازشی بوده که پدرش روی سرش کشیده الان اگه این بچه ی بیمار باز در معرض یه بیماری جدید قرار بگیره انرژی بیشتری از دست میده و رنج مضاعف بهش تحمیل میشه. درمون درد این بچه فقط یه نفرن.کاش بیان(الان واقعی داری میگی؟ یا چون نگرانی؟اگه بیان قدرشونو میدونیم؟فکر نکنم.چرا فقط موقع سختی یادت میاد ایشونو؟)

 

                                                   


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها